صبا از ما بگو آن بیوفا را


شکیبا تا بکی گشتی تو ما را

چو ما را در حریمت بار نبود


مده باری ره اغیار دغا را

نیائی چون برم از ناز باری


غباری کن ز ره همره صبا را

تو در پیمان شکستن ختمی و نسخ


نمودی از جهان کیش وفا را

ز بس خون ریزد او ترسم که گویند


خدا ناکرده نشناسد خدا را

چو هر چیزی نخست اندازه ای یافت


چرا اندازه ای نبود جفا را

به بند از شکوه لب اسرار چون نیست


بکیش عشق ره چون و چرا را